خوب باشیم

قسمت اول (من نمیخوام که بخوام)

آدما بدون در نظر گرفتن جنسیتشون زمانی که متولد میشن تا زمانی که از دنیا میرن، ادبشی میشه از طلوع تا غروب زندگی با کلی آدم در ارتباط هستن پدر و مادر اولیشن تا آخریا که میتونن دوستاشون همسرشون یا فرزندانشون باشن . آدما در طول زندگی در خواست های زیادی دارن که بنا به تغییر شرایط و سنشون و خیلی موارد دیگه تغییر میکنه. مثلا وقتی نوزاد احساس گرسنگی میکنه با گریه کردن به مادرش می فهمونه که گرسنشه، این برای وقتیه که نوزاد بود وقتی که نوجوونه یه جوره وقتی جوونه یه جوره وقتی میانساله یه جوره و …. .حالا بریم ببینیم معنی کلمه خواستن چیه. خب بذارید یه سرچ کوتاه توی اینترنت بکنیم. اولین چیزی که میبینیم معنی کلمه خواستن  توی فرهنگ دهخدا ست. معانی مثل  تقاضا کردن التماس کردن خواهش کردن که خب خیلی کمکمون نمیکنه.:)

الان وقتی دارم این توضیحات رو به شما همراهان بزرگوار میدم شاید با خودتون بگیید بابا خواستن خواستنه دیگه بقول خارجیا کریستال کلییر معلومه چیه دیگه چرا انقدر بحث رو می پیچونی آخه
اما موضوع اصلی دقیقا اینجاست، بعضی از ما ها نمیدونیم چه جوری بخواییم یعنی” نمی خوایم که بخواییم”.  الان بهتون توضیح میدم

وقتی حرف از خواستن میشه یعنی ما یه نیازی یه احتیاجی داریم که طرف مقابل ما می تونه اون رو برطرف کنه حالا ممکنه به ازای دادن اون چیز پول بگیره یا نگیره و در خواست منجر به رفع نیاز اون طرف بشه. یعنی اینکه به زبون ساده ما یک سری نیاز هایی داریم که در راستای رفع اونا یکسری کار انجام میدیم هم میتونیم خودمون رفع بکنیم نیازمون رو هم از دیگران بخواییم. ما تو بچگی شیر میخواستیم بزرگ تر شدیم اسباببازی میخواستیم بزرگ تر شدیم کامپیوتر و لپتاب و PS می خواستیم بزرگ تر شدیم قبولی تو دانشگاه می خواستیم بزرگتر شدیم می خواستیم ازدواج کنیم بزرگ تر شدیم بچه می خواستیم و کلییییییی خواسته های دیگه. معمولا این نیاز هایی که ما داریم یه جورایی میشه گفت مشکل برای ما ایجاد می کردن و ما برای راحت شدن از دستشون از بابا مامان همکار دوست آشنا در خواست می کردیم تا در راستای حل این مسائل یک قدمی بر داشته باشیم. همون طور که خودتون هم میدونید کتاب های زیادی درباره خواستن و از این نوع موضوعات وجود داره مثل: خواستن مهم ترین نیروی محرکه ما برای توانستن است یا کتاب در خواست بزرگ داشته باشید جول اوستین. اما ایندفعه می خوام از یه زاویه دیگه به خواستن نگاه کنیم.

می خوام موضوع رو بایه خاطره براتون ادامه بدم. یه استراحت کوتاه خواهیم داشت و بر می گردیم.

موضوع بر میگرده به حدود 3 سال پیش جایی که من بیکار بودم و تازه هم درس دانشگاهم تموم شده بود. خیلی ذوق اینو داشتم که پول دربیارم و مستقل شم. پدرم من رو به  یکی از دوستاش که تو زمینه مهندسی مکانیک کار میکرد معرفی کرد برای کار و گفت که یک روزی رو مشخص میکنه که من برم دفترش تا ببینیم این امکان وجود داره که من تو مجموعه ایشون کار کنم یا نه. روز موعود فرا رسید و من خوشحال و با یک مقدار استرس که دلمو داشت قلقلک میداد راه افتادم . دقیقا انگار یه زنبور زنده تو دلم هی وز وز کن و این ور اونور بره. رسیدم به دفتر کار این اقا. وارد دفتر کار که شدم یک دفتر کار بسیار ساده و یک منشی آقا کنار در اتاق همون آقا بود نشسته بود تم رنگی غالب دفتر قهوه ای تیره بود و غالبا هم از چوب استفاده شده بود توش بگذریم به آقای منشی گفتم که وقت داشتمو گفت بله بفرمایید داخل وارد اتاق که شدم با استرس بیشتر از قبل آبدهنمو قورت دادم و گفتم سلام آقای مهندس اجازه هست بیام داخل گفت به به خیلی خوش اومدی منتظرت بودم یه آقای مسن حدود 65 ساله و با یه لبخند خاص خودش و گشاده رو بود و ته ریش داشت که البته رنگ مو های این آقا و ریشاشون سفید شده بود از لبخندی که روی لباش بود استرسم کم شد. گفتم خیلی ممنون و وارد شدم . گفت ببخشید چند دقیقه اینجا بشین من کارم با انی آقا که پشت تلفنه تمام بشه بعد میرسم خدمتت. گفتم بله اختیار دارید . من داشتم دفترشو نگاه میکردم در و دیواراشو البته زیر زیرکی یه جوری که بقول خودم تابلو نشه ولی فکر میکنم خیلی تابلو نگاه می کردم:) چون توی دفتر بود صحبت های آقای مهندس با فردی که پشت تلفن بود و من نمی دونم کی بود هم شنیدم . پشت تلفن داشت میگفت: خب عزیزم داشتی می گفتی آه…ا آها…. درسته…. خب… خب ببین حالا یه لحظه اجازه بده شما میگی درآمدت پایین هست اوضاع این دورو زمون هم که خوب نیست اینو من هم میدونم منم تو این جامعه دارم زندگی میکنم از طرفی می خوای زن بگیری هی به این در و اون در زدی وام بگیری بهت ندادن لطفا به چندتا سوال من جواب بده اول این که شما به خدا اعتقاد داری حاج آقا این چه حرفیه چیه جواب بده ببینم خب خدا پدرتو بیامرزه قبول داری خدا از پس هر کاری بر میاد ؟ الهی خیر ببینی پس چرا از خودش نمی خوای ؟! تو که داری حرکتتو میکنی از خدا بخواه خودش بهت میده …..اینو که گفت من همین جوری خشکم زده بود. گفتم عه چقدر جالب حرف زد . یعنی انقدر سادست. بعد تماس تلفنی صحبتامو کردمو رزومه مو به آقای مهندس دادم اومدم بیرون انقدر فکرم درگیر صحبت تلفنی شده بود که قدم برداشتنم آروم تر شده بود. اصن انقدر یه موضوع بدیهی جالب به نظرم اومد که نمیدونستم حتی چطور فکر کنم فکر میکردم که یه چیزی نا معلومه اما نبود اما از یه طرف هم بود تا فهمیدم موضوع چیه.

خواستن توی عربی میشه استدعا، استدعا از دعا میاد یعنی خواندن یعنی خواستن. توی زندگیمون به هر کس و ناکس رو میزنیم تازه معلوم نیست آخرش سرمون منت بذاره یا نذاره کارمون حل بشه یا نشه آتو بگیره یا نگیره.

مگه خدا رو قبول نداریم مگه باور نداریم خدا قادر مطلقه و هر کاری از پسش بر میاد هر کاری خب پس چرا از اون نمی خوایم. اگر واقعا به خدا باور داریم ایمان داریم پس چرا امتحانش میکنیم. دیدید تا یه 1000تومنی پاره پوره ته جیبمون پیدا میکنیم میبریم صدقه بدیم بدیم به یه نیازمندی چیزی سریع بر میگردیم طلبکارانه رو به خدا منتظر پاداش هستیم که فلان مشکل بزرگمون حل بشه. چرا به خدا اعتقاد نداریم؟!

خیلی کارا بوده که تو طول زندگیمون انجام دادیم اگه عالی پیش رفته باشه خودمون انجام دادیم و اگه بد پیش رفته باشه انداختیمش پای خدا در صورتی که در اشتباه بودیم. این خدا بوده

 به روش‌های بسیار واقعی، مستقیم و لمس کردنی وارد زندگی‌مان شده بدون این که حتی ما ازش بخواهیم. لحظاتی که پیش اومده، چه کوچک و چه بزرگ، باعث اتفاقات خوب شده توی زندگیمون. این لطف خداست. ما واقعا نخواستیم از خدا خواسته هامونو ما فقط در حال امتحان کردن خدا بودیم. یه بچه چه جوری از پدرش یه چیزی می خواد. میگه بابا پول بده بابا آب بده. اون پدر دلسوزانه به بچش چیزی که نیاز داره رو میده اگه هم چیزی براش ضرر داشته باشه بهش نمیده و سعی میکنه با ندادن اون بچه رو حفظ کنه حالا شما خدا رو در نظر بگیرید که خیر و صلاح ما رو از همه بهتر میدونه.  چرا از خدا نمی خوایم اینجوری چرا با خدایی که یا رفیق من لا رفیق له هست باهاش رفیق نمیشیم.

من خودم حقیقتا می خوام از خودم شروع کنم واقعا غافل شدم یه ذره باید به خودم بیام خودمو کم تر گول بزنم. یه مقدار بیشتر به خدا تکیع کنم
با خدا باش و پادشاهی کن – بیخدا باش هر چه خواهی کن

قسمت صفر (حواسمون هست خوب نیستیم!)

توی این روزگاری که زندگیا سخت شده این ماها هستیم که باید قدر همدیگه رو  بدونیم و به فکر هم باشیم . چون همه ما مهم یم. می خوام یکی از خاطره های زندگیمو تعریف کنم که چند روز پیش بر حسب یه اتفاق یادم افتاد. یه روز رفته بودم خونه آقاجون و مامانجانم  اواسط اسفند بود. این خاطره ای که میگم اگر اشتباه نکنم برای زمانی بود که من کلاس سوم دبستان بودم. آقاجون روی صندلی چوبی قدیمی دم پنجره نشسته بود  داشت باریدن برف رو نگاه میکرد .  برای اونایی که این حس رو تجربه نکردن بگم اونموقع مثل الان نبود که زمستون کم برف بیاد زمستون های قدیم انقدر برف میومد و پشت در خونه ها رو میگرفت که حتی نمیتونستی در رو باز کنی. قدیما برای بارش زیاد مدارس تعطیل میشد الان برای آلودگی هوا بگذریم . داشتم میگفتم آقاجون نشسته بود دم پنجره داشت باریدن برف رو نگاه میکرد. فکر کنم اواسط اسفند بود. یه جوری بیرون رو نگاه میکرد که منم کنجکاو شدم ببینم به چی داره انقدر با دقت نگاه میکنه. رفتم کنارش و منم به امتداد نگاهش دقت کردم دیدم چیز نیستکه به خواد با دقت بهش نگاه کنه همون حیاط همیشگی قدیمی با باغچه کوچک و اون لونه پرنده ای که خود آقاجون ساخته بود و یک گربه که زیر درخت توی باغچه کنار دیوار انباری نشسته بود فقط همینا رو من میتونستم ببینم . چیز خاص دیگه ای نبود با خودم گفتم آقاجون داره به چی نگاه میکنه آخه تو همین فکر بودم که یهو صدای مامانجانم رو شنیدم که بیا چای ببرجاتون خالی یه چایی های لب سوز قند پهلو و قندونی که توش علاوه بر قند غنچه های گل محمدی بود.  از حرارت چایی ها شیشه ها دوباره بخار کرد. و تصویر بیرون محو شد. چایی رو به آقاجون تعارف کردم و پرسیدم به چی انقدر با دقت نگاه میکردی؟ با همون صدای گرفته و لحن آرومش جواب داد: هیچی! به باریدن برف نگاه میکردم. خدا کنه انقدر برف بیاد که مردم نتونن از تو خونشون تکون بخورن. گفتم عه چرا آخه ؟!بهم  گفت ببین بیشتر آدما… نه اصن همین دورو بریای خودمون خودشونو گم کردن. این خونه نشستن شاید کمکشون کنه خودشونو پیدا کنن. اونموقع از حرفاش هیچی نفهمیدم دوباره پرسیدم یعنی چی؟! گفت ببین بذار برات یه خاطره تعریف کنم…

آقاجون تعریف می کرد: چند روزرفتم پیش اکبرآقا مکانیک محله که ماشینو درست کنم. بعد کلی برو بیا و قطعه خریدن بالاخره ماشینو درست کرد اما  فرداش دوباره وقتی ماشینو استارت زدم دیدم ماشین خوب کار نمیکنه. خودم یه نگاه به ماشین انداختم و دیدم ای دل غافل شمع هایی که دیروز عوض کرده رو یکیشو خوب سفت نکرده خلاصه سرتو درد نیارم خودم سفت بستمش و با خودم گفتم بابا مگه میشه اکبر آقا خواسش نبوده باشه اکبر آقا از قدیمیای محله و اصن یه اعتباریه برای محله امکان نداره. فرداش رفتم پیشش و موضوع رو باهاش مطرح کردم. با یه حالت بی حوصلگی گفت جنس قطعات بد شده گفتم بابا اصن موضوع جنس نیست موضوع بی دقتی شماست. الان که خدا رو شکر اتفاقی خاصی نیوفتاده اما اومدم اینو بگم که این بی دقتی شما میتونه باعث اتفاقای بدتری بشه، کار شما مهمه و میتونه رو زندگی بقیه تاثیر بذاره. باز هم با همون بی حوصلگی گفت باشه. اما هادی جان بعدا فهمیدمآدمای دیگه ای هم به خاطر همین موضوع رفتن پیش اکبر آقا و گلایه کردن. بیشتر که دقت کردم دیدم از این موارد زیاد یادم اومد .به نظرم روحیه مسئولیت پذیری خیلی کم شده.

اون زمان بچه بودم این حرفا برام اهمیتی نداشت.

وقتی بزرگ شدم و این موضوعات رو تجربه کردم آدمایی رو دیدم که هر کار اشتباهی رو که می تونستن انجام میدادن و دنبال توجیح کردن و از زیر مسئولیت در رفتن بودن. در گیر قضاوت دیگران بودم که دیدم منم مثل همه هستم منم خیلی از این اشتباهات رو انجام دادم و توجیحشون کردم . جالبه بقیه هم همینجوری فکر میکنن. از این کارا بدشون میاد ولی وقتی خودشون تو شرایط قرار میگیرن انجامش میدن و توجیح می کنن. واسه زود تر راه افتادن کارشون دنبال هزارتا آشنا و پارتی می گردن ولی وقتی میبینن یکی با پارتی بازی رفته سر کار هزار جور بهش بد و بیراه میگن بهشون هم که میگی تو چرا پارتی بازی میکنی مگه این کار بدی نیست میگه نه این فرق میکنه من مجبور بودم اصن این پارتی بازی ما به کجا بر میخوره این همه داره پارتی بازی میشه اینم روش. درسته شاید آسمون به زمین نیاد با این کارا اما خودمون داریم به خودمون ظلم میکنیم.

 دقیقا یادم نمیاد فکر کنم تو یکی از شبکه های اجتماعی بود یه محتوا دیدم که نوشته بود: خوش به حال کسی که عیب خودش اون رو از پرداختن به عیب دیگران باز داره. (داخل پرانتز بگم بعضی وقتا دیدید به این فکر میکنیم که الان داریم دیگران رو قضاوت میکنیم یا نه این یعنی داریم به خودمون واصلاح رفتارمون فکر میکنیم) یه مصداق بارزش تو جامعه اینه دیدید بعضیا میگن  فلان جا چقدر خوبه اوضاعشون رو به راهه در صورتی که به این فکر نمیکنن که اونا خودشون خواستن و تلاش کردن فقط حرف نزدن عمل کردن و مسئولیت پذیرفتن .

بعضی وقتا درگیر یه خودخواهی میشیم که باعث میشه هم خودمون و هم دیگران رو گول بزنیم. شاید اگه از خودمون شروع کنیم هم به خودمون کمک کردیم هم به دیگران و راحت تر راه رو انتخاب کنیم. یکی از دلایلی که به فکر تولید این پادکست افتادیم اینه که تو این هیاهو و شلوغی ها خودمون رو یادمون نره  بعضی جاها نیازه تو زمان های حساس زندگیمون به خودمون تلنگر بزنیم.


جمله آخرم

چیزی راجع به اثر پروانه ای می دونید؟

اثر پروانه ای میگه بال زدن یک پروانه در شرق باعث تولید یک طوفان در غرب می شه. یعنی کار های کوچیک بی اهمیت باعث تاثیرات بسیار بزرگی میشن. نباید اثرات این بی دقتی ها و کم کاری ها رو نادیده گرفت.

اگر انتقاد پذیر باشیم به نظرم تو راه اصلاح خودمون قدم بر داشتیم. بخواهیم که خوب باشیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا