مهدویت

سلام بر تو که روح مناجاتی و زینت عبادت کنندگان…

سلام بر تو که روح مناجاتی و زینت عبادت کنندگان…
کاروانی آشفته را دید که وارد شهر می‌شد، و پیشاپیش کاروان جوانی خسته و بیمار و زخمی که غل و زنجیری گران بر دست و پا و گردنش بود، و سوار بر شتری لنگ که آزار غل و زنجیر را صدچندان می کرد.
شنیده بود کاروان خارجیان است که بر خلیفه پیامبر شوریده‌اند. سروصدای مردم و هلهله و ساز و آواز نوازندگان و رقاصه‌ها و آوازه خوان‌ها گوش فلک را کر کرده بود.
پیرمرد جلوتر رفت و بازحمت از لابلای مردم گذشت، هر طور بود خودش را به صف اول مردم تماشاچی رساند.
شلوغی و ازدحام جمعیت حرکت کاروان را کند کرده بود.
با دیدن جوان بیمار جلوتر رفت دید زنجیر گردنش را آزرده و زخم کرده. کمی دلش سوخت، اما ناخواسته حرفی زد که انگار از روی دلسوزی نبود.گفت: می‌بینم که شکست سنگینی از لشکریان خلیفه خورده‌اید، و سخت دچار هزیمت گشته‌اید.
جوان بیمار که به سختی سخن می‌گفت، لب‌های خشک خود را گشود و با صدایی ضعیف اما مهربان فرمود: تا اذان ظهر صبر کن؛ خواهی دید که شکست خورده کیست و پیروز چه کسی است.
سخن سنگین بود و مبهم! و مردم همچنان درحال رقص و پای‌کوبی بودند و سروصداها بلند.
خلیفه که مهمانان بسیاری را از نقاط دور و نزدیک و از ممالک دیگر دعوت کرده بود از روی پله‌های کاخ که مشرف به حیاطی بزرگ بود و مسیر کاروان منتهی به آن جا می‌شد، صحنه را فاتحانه تماشا می‌کرد، و با غرور و نخوتی که آغشته به مستی بود، پیروزی بزرگش را به رخ میهمان‌ها می‌کشید.
ساعتی نگذشته بود که صدای مؤذن برخاست و بانگ اذان از مأذنه های شهر طنین انداز شد. الله‌اکبر… أشهد أن لا اله الاالله… أشهد أن محمداً رسول‌الله…
جوان بیمار، پیرمرد را صدا زد و فرمود: حالا تو بگو که پیروز و فاتح کیست.
پیرمرد گفت چه می‌گویی؟ نمی‌فهمم! کمی واضح‌تر سخن بگو!! فرمود دعوا بر سر دین خدا و نام رسول الله بود. ما می‌خواستیم نام خدای سبحان و شهادت به یگانگی او و نبوت پیامبرش محمد صلی الله علیه وآله، در مأذنه ها بماند، آن‌ها می‌خواستند آن را براندازند.
حال تو بگو که چه کسی پیروز شده است؟
پیرمرد که انگار تازه از خواب بیدار شده بود، با حیرت پرسید :مگر شما کیستید؟
فرمود: آیا تابحال قرآن خوانده‌ای؟ گفت بسیار خوانده‌ام و می‌خوانم. فرمود: این آیه را دیده‌ای« إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا »؟
گفت: آری بارها دیده و خوانده‌ام. فرمود: آیا این آیه را خوانده‌ای«قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ»؟
پیرمرد با صدای لرزان گفت آری بارها شنیده و دیده و خوانده‌ام.اما تورا به صاحب قرآن قسم ات می‌دهم بگو شما کیستید؟از کجا آمده اید؟ فرمود: ما اهل‌بیت پیامبر خداییم. آنان که خدا درباره‌شان دستور به مودت و محبت داده مائیم.
پیرمردگفت: اهل بیت پیامبر خدا؟
فرمود: نام زهرا را شنیده‌ای؟
گفت: دختر پیامبر را می‌گویی؟
هم او که سیده و بانوی زنان عالمیان است؟ آری بسیار شنیده ام .
به محضرش ارادتی ویژه دارم. چه حاجت ها که از خدا خواسته ام و خدا به احترام آن بانو برایم روا کرده است.
فرمود: حسین را می‌شناسی؟
گفت: پسر فاطمه زهرا را می‌گویی؟آقای جوانان اهل بهشت؟
فرمود: آری. و من علی‌بن‌الحسین، نوه فاطمه زهرایم. و آن سر بالای نیزه، سر پدر من است که از تنش جدا شده.
پیرمرد درحالی‌که اشک از چشمانش جاری بود، گفت: آخر به ما گفته بودند، شما خارجی هستید!!
وای بر من ، وای برمن…
سپس با دستپاچگی پرسید: پسر رسول خدا، چه کاری از دست من برمی‌آید تا برایتان انجام دهم؟
فرمود: اگر برایت مقدور است، پارچه تمیزی بیاور و زیر غل و زنجیری که بر گردن دارم بگذار، بسیار آزارم می‌دهد. رفت و پارچه تمیزی آورد و زیر آهنها و بر روی زخم گردن حضرت گذاشت.
عرض کرد، دیگر چه فرمایشی دارید؟ فرمود: مشتی از خاک زمین برگیر. مشتش را پر از خاک کرد. و در کمال تعجب دید که سنگ‌ریزه‌ها طلا و جواهر شدند.
فرمود: این‌ پاداش توست که مارا یاری کردی.
با چشمانی بهت‌زده و پر از اشک، آن آیه ها را تلاوت می‌کرد، و در حالیکه سروصدای مردم و هلهله ها در گوشش بود و ازدحام جمعیت اجازه نمی‌داد که جلوتر برود،حرکت آهسته کاروان را می نگریست که به کاخ اموی نزدیک می شد. و موذن فریاد میزد : حی علی الصلوة…
الصلوة خیرٌمن النوم …
و مردم میخواستند مهیای نماز بشوند…
روح نماز بالای نیزه‌ها بود و نماز مجسم در غل و زنجیر، و مؤذن فریاد میزد: عجّلوُا بالصّلوة…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا